سردار شهید حمیدرضا طیاری، اول فروردین۱۳۳۸ مصادف با ولادت هشتمین پیشوای شیعیان جهان در مشهد دیده به جهان گشود. دوران کودکی را با همان مهربانیها و عواطف کودکی و عشق به پدر و مادر و عمل به دستورهای اسلام و اجرای احکام الهی به پایان رساند.
در دوران تحصیل در دبیرستان با وجود تمام اختناقها و جلوگیریهای رژیم از آگاهی دانشآموزان، همچون دیگر منتخبان خدا، برای شهادت به دنبال آگاهی بود؛ آگاهی از کردارهای رژیم، آگاهی از بودن خویش و آگاهی از چگونه زندگی کردن و بهخاطر همین مسائل و فعالیتهای سیاسی یکسال از مدرسه اخراج شد، اما عشق او به امام و اسلام آنقدر زیاد بود که این مسائل برای او تنبیه نبود، بلکه تشویقی نیز برای ادامه کارش بود.
بالاخره انقلاب آغاز شد و او هم به آرزویش رسید؛ آرزوی شورشی علنی علیه مفسدان و کافران در تمام مدت انقلاب. حمیدرضا در خانه نبود، بلکه پاسدار اسلام بود و پاسدار انقلاب. پاسدار خانهها، پاسدار بیمارستانها و پاسدار آرمانش.
لباسش که در روزهای انقلاب لباس رزمش بود، بوی دود میداد و بوی خون؛ خون شهدایی که بالاخره به آنها پیوست و قبل از آن همواره حسرتی از رفتن آنها و ماندن خویش بر دل داشت و گهگاه که آخرهای شب یا صبحهای زود به خانه میآمد، چهرهاش نشانی از خستگی و سستی نداشت. تنها چیزی که او را غمگین میکرد، زنده بودن بود و شاهدِ شهادت دیگران بودن.
اکنون ندای الله اکبرش در هوای سرد زمستان۵۷ در خیابانهای رضاشهر باقی است و صدای گامهایش در تمام شهر شاهدی است بر این حقیقت که او زاده شد تا شهادت دهد که بنده برحق خداست.
در سال۵۷ ماموران رژیم مدتها بهدنبال او بودند تا اینکه یکروز در یکی از خیابانها شناسایی و همراه دوستانش دستگیر شد و به جرم مسلمان بودن و قیام علیه حکومت ظلم، به زندان افتاد و هنگامی که از زندان بیرون آمد، مقاومتر و سرسختتر و مصممتر از پیش، قدم در راه انقلاب نهاد و چه خوب آینده را دیده بود و چه زود به آرزویش یعنی پیروزی آرمانهایش رسید.
او بعد از پیروزی انقلاب باز هم شبها خواب نداشت. روزها و شبها کشیک میداد. در همان سال درکنار تمام فعالیتهایش، دیپلم خود را گرفت و در همان سال هم به سپاه جُندا... پیوست.
او از همان زمانی که لباس سبز سپاه را به تن کرد، خود را برای هرگونه جانفشانی در راه اسلام و قرآن و انقلاب آماده کرد. هرجا نیاز به نیرو بود، آمادهبهخدمت بود؛ برایش فرقی نمیکرد؛ کردستان، گنبد، تایباد، خوزستان و... همیشه در تلاش بود و پیشقدم در تمام کارها.
غلامرضا طیاری، پدر حمیدرضا میگوید: من و مادرش از زمانی که پسرمان وارد سپاه شد، او را وقف اسلام کردیم. از همان کودکی او فهمیده بودیم که این فرزند از آن ما نیست، بلکه او متعلق به تمام مسلمانان است و برای جانفشانی در راه اسلام به دنیا آمده است.
علاقهاش به سپاه به حدی بود که دیگر خانه، خانه دومش و سپاه، خانه اصلیاش بود. بیشتر در سپاه بود و کمتر در خانه. او میکوشید تا هرچه بیشتر درباره کارش آگاهی پیدا کند. در سپاه مسئول آموزش تخریب بود. (البته ما بعد از شهادتش فهمیدیم.)
همیشه در زمان درگیریهای داخلی در کردستان و فعالیت گروههای معاند، در آن دیار حضور داشت و مدتی هم در زمان مبارزه با منافقان و قاچاقچیانِ اسلحه و موادمخدر، در مرز افغانستان به مبارزه مشغول بود. یک سفر هم برای تعلیم و آشنا کردن مبارزان افغانستان با وسایل نظامی، به آن دیار کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی، بارها به جبههها شتافت و در سال۵۹ به خاطر رشادت و انجام وظایف به بهترین نحو، از جمله خنثی کردن میدان مین و تعلیم در اهواز، تقدیرنامهای دریافت کرد، اما تقدیرنامه را همانجا با شنیدن خبر شهادت دوست و همرزمش، شهید سیدمهدی فاضل حسینی پاره کرد.
شاید بهترین تقدیر را شهادت میدانست و آنگونه تقدیر را بیثمر، اما با وجود عشق به حضور در جبههها، بهخاطر دستور مافوق و احتیاج به حضورش در مشهد، در پشت جبهه ماند؛ هرچند برای او اینجا هم جبههای دیگر بود.
در شهریور ۵۹ ازدواج کرد، با هدف اینکه فرمان خدا را پاسخ گوید و نسلی پاک از خود به جای بگذارد که پوینده راهش باشد. ازدواجش نمونه واقعی یک ازدواج اسلامی و انقلابی بود؛ ازدواجی بهدور از آداب و رسوم؛ چراکه در نظر او تشریفات، پوچ و بیمعنی و کنار زدنش، ضروری بود.
ازدواجی آرام و آنگونه که خود میخواست، ثمره این ازدواج دختری بود که زمان شهادت پدرش ۱۶ روز بیشتر نداشت. او فرزندش را ۹ یا ۱۰ روز بیشتر ندید و در کنارش نبود، اما بارها گفت که او را دوست دارم، اما نه بیشتر از اسلام و انقلاب و امام و آقایم که بتواند مرا از مسیر حرکت و تلاشم برای انقلاب و دفاع از اسلام و لبیکگویی به ولی و مولایم دور کند.
آنقدر امام را دوست داشت که این علاقه را اینگونه بیان میکرد: «میخواهم اولین چیزی که در راه امام میدهم، خانوادهام باشند، چون در راه معشوق، عزیزترین چیز را باید فدا کرد.»
همیشه سخنش این بود که اگر کسی خلاف سخنان امام و خلاف سید انقلاب، قدمی بردارد یا کلامی بگوید و بنویسد، دشمن است و مقاومت در برابر او واجب؛ حال میخواهد رئیسجمهور باشد یا یک کارمند جزء؛ و بالاخره در صبحگاه ۲۱ شهریور سال ۶۰ در زمانی که دستان آلوده منافقان، ستونهای محکم انقلاب را فرومیریخت، حمیدرضا با قلبی پرشور و قدمهایی استوار به طرف شهادت رفت و به آنانی رسید که عشق میورزید.
آرزویش این بود که در کنار آقایش مهدی موعود (عج) شمشیر بزند، اما راه مهدی (عج) را در ادامه راه حسین (ع) میدانست و این راه همین خطی بود که از سیر انقلاب خمینی میگذشت، پس سر در راه خمینی نهاد تا هم فریاد «هلمنناصرینصرنی» حسینی را لبیک گفته باشد و هم جزو سربازان مهدی موعود قرار بگیرد؛ انشاءا.
دخترش زمان شهادت پدر ۱۶ روز بیشتر نداشت. او فرزندش را ۹ یا ۱۰روز بیشتر ندید و در کنارش نبود اما بارها گفت که او را دوست دارد
فاطمه قانعیورتچی، مادر حمیدرضا، از روزهای خوشی که با پسرش سپری کرده است، میگوید: پدرم در خواب، امام هشتم (ع) را زیارت کرده بود. ایشان فرموده بودند: «دخترت، فرزندی را که باردار است، در روز تولد من به دنیا میآورد و این فرزند پسر است. نام او را رضا بگذارید و رضا را به رضا بسپارید.»
صبح روز ولادت امام رضا (ع) پدرم به حرم مشرف شدند و بعد از بازگشتن، در بین راه بین تمام همسایگان شیرینی پخش کرده و گفته بودند که حمیدرضا نوه عزیزم بهدنیا آمد، با اینکه اصلا از تولد او خبری نداشتند. رضا به دنیا آمد و از همان روز تولد، رضایم را به رضای الهی و امام هشتم (ع) سپردم.
حمیدرضا تقریبا چهارپنجماهه بود که یک روز او را در اتاقی خوابانده بودم و خودم در حیاط مشغول کار بودم. پنجره اتاق باز بود. وقتی به اتاق برگشتم، یک کبوتر سفید کنار حمید نشسته بود. هرچه خواستم او را از اتاق بیرون کنم، نمیرفت. دوباره روی شانه حمیدرضا نشست و از کنار او دور نمیشد.
این کبوتر کنار او ماند تا اینکه دوساله شد. کبوترش همینطور که خودش آمده بود، رفت. این مسئله حتی بزرگتر هم که شد، ادامه داشت و خاطره آن زمان را برایم زنده میکرد. هر وقت که او ماموریت بود، یک کبوتر سفید میآمد توی حیاط و من میفهمیدم که حمیدرضا برمیگردد و همینطور هم بود.
حمیدرضا بسیار متین و مهربان بود. رفتارش با پدر و مادرش همراه با احترام و عشق فراوان بود و با خواهر و برادرانش نیز بسیار صمیمی و مهربان بود. کتابهایی برای آنها تهیه میکرد که حتما مطالعه کنند. آنها را راهنمایی میکرد و از خطرات و مشکلاتی که در اجتماع و نظام بود، آگاه میساخت.
هرکس که او را میشناخت، بسیار دوستش داشت. حمیدرضا همیشه کمک و یاور دیگران بود. همیشه و در همهحال حلّال مشکلات دیگران بود و سنگ صبور دوستانش. هرکسی مشکلی داشت، با او در میان میگذاشت.
تا حدی که در توانش بود و حتی خارج از توانش، کمک و مساعدت میکرد، حتی در زمان انقلاب که در محلهها کشیک میدادند، حمیدرضا به جای تمام کسانی که سنشان زیاد بود یا توانایی نداشتند، یا در منزل پسری نداشتند، کشیک میداد.
چند روز قبل از شهادتش به یک سفره نذری دعوت بودم. آش نذری را هم زدم و از خدا خواستم که حمیدرضا به آرزویش برسد. شب خواب دیدم که او با اسبی سرخرنگ وارد منزل شد. خندیدم و به او گفتم از کی سپاه به پاسداران به جای موتور، اسب میدهد؟ چرا او را به داخل خانه آوردهای؟
گفت: «مادر! سپاه از این اسبها به بعضیها میدهد نه همه. این هم اسبی نیست که بیرون از خانه بگذارم.» فردا صبح نذر مادر ادا شد و حمیدرضا بر اسب سرخ شهادت سوار شد.
در یکی از اردوها دستش آسیب دیده بود و آن را گچ گرفته بودند. چند روز بیشتر نگذشت که گچ دستش را شکست. به او گفتم: پسرم! دستت مویه میکند و مجبور میشوند قطعش کنند. گفت: «این دست بالاخره در راه اسلام، از شانه قطع خواهد شد؛ حالا از مچ چه ارزشی دارد» و همینطور هم شد؛ در زمان شهادت، دستش از شانه قطع شده بود.
غلامحسین طیاری، پدر شهید، دوباره رشته کلام را در دست میگیرد و به یاد روزهایی که همراه با حمیدرضا به مسجد محله میرفته و او همراه با پدرش در مراسم مختلف مذهبی شرکت میکرده است، میگوید: حمیدرضا عاشق و ارادتمند اهلبیت (ع) بود.
شرکت در تمام جلسات و مراسم مذهبی که در محله برگزار میشد بهخصوص زیارت عاشورا و دعای کمیل را از دست نمیداد. وقتی این دعاها را میخواند، احساس میکردی دیگر نمیداند کجاست و دوروبر او چه میگذرد. همیشه میگفت هرچه میخواهید، از این خانواده طلب کنید که هیچکس از در خانه آنها دست خالی بازنمیگردد.
به خاطر علاقه وافر او به تلاوت قرآن، نزدیک به ۳۳سال است که بعدازظهرهای پنجشنبه در خانه ما به یاد و نام او جلسه قرآن هفتگی ویژه خواهران برگزار میشود. متولیان این جلسه نیز بانوان محله رضاشهر هستند.
حمیدرضا کسی بود که خستگی جسمی و روحیاش را همیشه با رازونیاز به درگاه خدا و امامان از تنش بیرون میکرد. قرآن و نماز را آنچنان زیبا تلاوت میکرد که همسایه دیواربهدیوارمان میگفت: مینشینیم پای دیوار و صدای حمیدرضا را گوش میکنیم و اشک میریزیم. قبل از انقلاب، حمیدرضا تمام بچههای محله را جمع میکرد و با خود به مسجد میبرد و آنها را با مسائل دینی آشنا میکرد.
زندگی در کنار شهید لحظهبهلحظهاش شیرین و آموزنده است. تلاشهای او برای آشنا کردن بچههای محله، دوستان و آشنایان با مسائل زمان قبل از انقلاب، پخش اعلامیههای امام و زندانی شدن و خارج شدنش از زندان، ما را در این مدت مطمئن کرده بود که او، چون شیرمردی مبارز، دوباره صبح فردا با تمام زخمها و درحالیکه در بدن نایی نداشت، به منزل آقای طبسی و رهبر عزیزمان میرود.
آن روزها و تمام لحظاتی که کنار حمیدرضا بودیم، خاطره بود و برایمان باقی ماند. آن روزهای انقلاب، آن لباس سپاهی که لباس رزم خود کرده بود و اجازه شستن آن را نمیداد و میگفت: خون شهدا بر این لباس نشسته و برایم عزیز است.
قبل از انقلاب وقتی درمورد اسلام و انقلاب برایمان صحبت میکرد، کتابها و جزواتی به ما میداد و از ما میخواست در محیط مدرسه، بچهها را از مسائل خلاف دور و آنها را ارشاد و راهنمایی کنیم. همیشه ما را به حفظ حجاب و رعایت شئون اسلامی و پیروی از دستورهای امام توصیه میکرد.
هیچوقت یادمان نمیرود که موقع تولد فرزندش سمانه، حمیدرضا در مشهد نبود. موقع بازگشتش سهروز از تولد تنها فرزندش میگذشت. وقتی به بیمارستان آمد، مادرمان جلو رفتند و مثل همیشه صورتش را بوسیدند و به او تبریک گفتند.
او نگاهی پر از غم به مادر کرد و گفت: «امروز منافقان دوتا از سرمایههای کشورمان را از ما گرفتند» و انگار چیزی مانع اشک ریختن او نبود. زمانی که دخترش را در آغوش گرفت، نگاهی به آسمان کرد و بچه را بوسید و دعایی در گوشش خواند و به مادرمان گفت: «مادر! سهم من رسید؛ سمانه مال شما. بالاخره باید شما بزرگش کنید، مبارکتان باشد!»
سمانه تنها فرزند حمیدرضاست و موقع شهادت پدرش، تنها ۱۶روز از تولدش میگذشته، با این حال وی تا دهسالگی با مادرش زندگی میکند و در همان سن نیز مادرش را از دست میدهد و تا زمان ازدواج، نزد مادربزرگ و پدربزرگش زندگی میکند.
او که بارها از زبان مادر خود وصف پدرش را شنیده است، میگوید: مادرم همیشه میگفت: «در حمیدرضا ارزشهای زیادی از جمله صداقت، درستی، ایمان، نجابت و... دیده بودم. اولینباری که در مراسم خواستگاری با هم صحبت کردیم، او گفت که قصد ندارد کسی را فریب دهد یا دروغ بگوید.
با صداقت کامل گفت من پاسدار هستم، با حقوق یک پاسدار که آن زمان ۳ هزارتومان بود. به مادیات و ظواهر دنیوی اهمیتی نمیدهم و حتی از آنها پرهیز میکنم. از شما میخواهم خوب فکر کنید؛ کسی که همسر یک پاسدار میشود، باید بداند که دوروز دیگر، دوماه دیگر و شاید هم یکسال دیگر باید فرزند او را تنها بزرگ کند.
آیا شما میتوانید برای فرزندمان هم پدر باشید و هم مادر؟ همانطور که زیر چادر از سخنان پاک و پرصداقت ایشان اشک میریختم، در دلم علاقه زیادی به ایشان پیدا کردم و قبل از خارج شدن از اتاق به ایشان گفتم که جوابم مثبت است.»
حمیدرضا عاشق حضور در جبههها بود. بهخاطر حکم امام و وظیفه شرعی و قانونی خود، زمانی که از او خواستند در مشهد بماند، مثل این بود که او را در قفسی تنگ اسیر کرده باشند. میگفت: «دلم گرفته و برای جبههها پر میزند. چه کنم که امام فرمودهاند حکم و دستور فرمانده، واجبالاجراست.»
* این گزارش چهارشنبه، ۱۵ بهمن ۹۳ در شماره ۱۳۷ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.